داداش کوچولو
داداش کوچولو

داداش کوچولو

یوسف

 

سلام .

امروز می خوام از شاگردم براتون بگم البته الان دیگه شاگردم نیست ولی داداش کوچولوی منه یعنی مثل داداشم دوستش دارم و اونم به من میگه کاکا ( یعنی داداش بزرگتر ). اما اصل موضوع:

سال اولی که برای تدریس به شهرشون رفتم روز اول کلاس دیدم که اسمش هست ولی خودش نیست البته من یه هفته بعد از شروع کلاس به شهرشون رفتم. روز بعدش اومد دیدم یه بچه ی شیرین و با نمک با چشمای پف کرده تو کلاس نشسته گفتم اسمت چیه گفت: یوسف. بچه ها میگفتن که خیلی تنبله و همیشه غایبه. از همون روز گفتم که هر جور شده باید کمکش کنم. تا میتونستم بهش نزدیک شدم باهاش بودم تا جایی که دیگه بدون غیبت همیشه میومد. ولی درسش . . . هرکاری میکردم از جاش جم نمی‌خورد بچه ها کم کم پیشرفت می کردن ولی اون مونده بود. با معلمای قبلیش مشورت می کردم ولی یکیشون که بهترین معلم شهرستان شناخته شده بود به من گفت من دیگه ازش نا امید شدم . من بهش گفتم اون استعداد خوبی داره اونم منو تایید کرد ولی گفت پایه اش ضعیفه و این باعث شده خودش نا امید بشه و باور کرده که نمی‌تونه . البته باید بگم مشکلات زیادی هم داشته . مادرش درست در روزایی که تازه به کلاس اول رفته بود بر اثر بیماری ( ام . اس ) که یه بیماری عصبیه و درمانی براش پیدا نشده کاملا فلج میشه و خانوده‌ی یوسف کاملا درگیر مشکلات مادر یوسف بودن و از طرفی هم خودش هم تحت فشار بوده و این وضعیت تا ماه ها ادامه داشته و یوسف خیلی ضربه میخوره البته باید بگم هنوز که یوسف کلاس چهارمه مادرش فلجه. اون سال یوسف با کلی تشدیدی سال رو به اتمام میرسونه. و نکته ی عجیب ولی واقعی اینجاست که هر چه خانواده اش اسرار کردن که بذارید تو کلاس اول بمونه تا پایه اش قوی بشه مسوولین مدرسه قبول نکردن و گفتن گناه داره، بذارید بالاتر که رفت بهتر میشه و همین وضع بوده و هر سال بهش نمره دادن تا رسیده به کلاس چهارم  و حتی حروف الفبا رو خوب نمیشناسه و تنها ورزش و هنر نمره میاره. تا اینکه امسال تو کلاس چهارم موند یا بهتر بگم قبول کردن بمونه. من همیشه براش دعا می کردم و مدتهاست که یکی از دعاهام دعا برای پیشرفت یوسف شده. یه روز که باهاش حرف می زدم بهم گفت که می خوام خوشحالت کنم و درس بخونم . منتظر یه خبر خوب باش منم خیلی خوشحال شدم تا اینکه یه روز زنگ زدم گفتن خوابه از درساش پرسیدم که بهترین خبری که می تونستن بهم دادن. بهم گفتن: یوسف تو درساش کلی پیشرفت کرده و وضعیتش از هفت هشت تجدیدی رفته به معدل بالای شانزده و پایین ترین نمره اون 14 بوده. نمیدونید چقدر خوشحال شدم با اینکه من نتونستم براش کاری کنم ولی خدا کمکش کرد و خیلی خوشحال بودم که دعاهام قبول شده دیگه داشتم نا امید می شدم. از خوشحالی تا نزدیکیهای صبح خوابم نبرد و براش دعا می کردم.

 

                  شاگرد گلم یوسف

 

الان حدود هفت ماهه که ندیدمش و خیلی دلم براش تنگ شده. امیدوارم که همه‌ی بچه ها و همه ی شاگردام و یوسف همیشه تو درساشون موفق باشن و همچنین در دنیا و آخرت سعادتمند.

وااااااااای چقدر زیاد نوشتم . . . . . !

 میدونم خیلی روده درازی کردم ولی تو دلم مونده بود که به کی بگم گفتم کی بهتر از شماها دوستای خوبم. خلاصه ببخشید سعی میکنم تکرار نشه.

خدایا تو را سپاس از این همه نعمت.

نظرات 3 + ارسال نظر
مادر تنها جمعه 11 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 12:00 ب.ظ http://tanhaian.persianblog.com

سلام. منهم برای شما آرزوی موفقیت می کنم و خوشحالم که در این دنیای مجازی با شما و خونوادتون آشا شدم.

someone جمعه 11 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 01:02 ب.ظ http://yaveh-gooyan.blogsky.com

سلام .
خوب هر شگردی یک جور هست ....
من را هم اینجوری نبین معدلم خوب شده ... یک روزی از اینکه بابام بیاد خانه و کارنامم را ببینه حد مرگ پیش رفتم ....
هیچ وقت دیر نیست ........
به روزم ... منتظرم بیای.....

محمد دوشنبه 3 دی‌ماه سال 1386 ساعت 10:45 ق.ظ

متشکرم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد