قابل توجه دوستان عزیز:
این مطلب ادامهی مطلب قبلیه پس اول حتما مطلب قبلی رو بخونید بعد این مطلب رو ادامه بدید.
صدایی شنیدم و به طرف صدا رفتم دیدم مردم جمع شده اند و مردی میکرفن بدست نشسته و کودکی در کنار او . ادعا میکرد که پسرش است اما از چهرهی پسرک پیداست که پسر این مرد نیست چون کوچک ترین شباهتی به او ندارد. مرد با صدای بلند داد میزند که این پسر کمر بستهی ابوالفضل ( علیه السلام ) است. همه داشتند نگاه میکردند. مرد کودک را روی شکم خواباند و دست او را به طرف جلو درست نزدیک چرخ ماشین قرار داد و ادعا میکرد که هیچ اتفاقی برای او نمی افتد راننده ماشین را روشن کرد و به آرامی حرکت کرد و ماشین از روی دست پسرک رد شد و صدای فریاد و گریه ی پسرک تمام وجودم را به لرزه انداخت. بعدها فهمیدم که این مرد کودک را به اجاره گرفته بود و در مقابل مقداری پول به خانواده اش پرداخت میکرد.
حال میخواهم به این کودکان خوب نگاه کنید، به چهرهی درد کشیدهی این کودک به آن کودک آدامس فروش، به دخترک گل فروش و به همه ی کودکانی که از سر صبح تا دل شب در این آشفته بازار و در میان این بی مهری ها دارند بهترین دوران زندگی یعنی کودکی خود را از دست میدهند . به نظر شما آیا این کودکان زندگی میکنند؟ !! کودکی که نه حق دارد درس بخواند، نه میتواند بازی کند، نه کسی را دارد که به او محبت کند و اگر هم کسی دستی بر سرش بکشد از روی ترحم است. کودکی که انگار زاده شده تا فقط بی مهری ببیند، کتک بخورد، مورد سوء استفاده های مختلف قرار بگیرد، گریه کند و همهی اینها به خاطر اینکه لقمه نانی بدست آورد و آن لقمه نان که بدست آورده ممکن است به او برسد و ممکن است کسی آن را نیز از دستش بگیرد . به راستی آیا واقعا این کودکان زندگی میکنند؟ نه . . . . نه . . . . به نظر من این کودکان فقط زنده هستند و زندگی ندارند . آنها از صبح تا شب برای زنده ماندن تلاش میکنند. بین زنده ماندن و زندگی کردن زمین تا آسمان فرق است. زندگی کردن یعنی اینکه انسان در کنار کار و تلاشی که برای زنده ماندن میکند فرصتی برای استراحت، تفریح، خنده کردن، با هم بودن و . . . داشته باشد. در واقع انسانها کار میکنند تا زندگی کنند اما این کودکان کار میکنند تا زنده بمانند.
همین طور که داشتم به این کودکان نگاه میکردم از یکی پرسیدم چرا کسی به فکر این کودکان نیست مگر کسی رنج آنها را نمیبیند؟!! مگر کسی دل ندارد؟!! به من گفت: مردم بیکار نیستند که به فکر این کودکان باشند آنها خود برای زندگی کردن و زنده ماندن دارند تلاش میکنند و وقتی برای دل سوزاندن برای کسی غیر از خودشان ندارند. . . . جوابی نداشتم به او بدهم زیرا او شاید حق داشت با وضعیتی که در شهر ما حاکم است کسی نمیتواند به فکر کسی باشد . اما باز هم فکر کردم بیشتر و بیشتر فکر کردم. میخواستم به این مردم حق بدهم اما به خود گفتم آیا نمیتوانند وقتی با این کودکان روبرو میشوند به آنها سلام کنند؟ لبخندی بزنند؟ آنها را به عنوان انسان قبول داشته باشند، قبول داشته باشند که آنها دل دارند پاک هستند ، حق دارند زندگی کنند و این حق را به آنها بدهند ؟ یا حد اقل از کودکی و سادگی آنها سوء استفاده نکنند؟ به آنها خیانت نکنند، آنها را از حق خود محروم نکنند و . . .
البته نمیخواهم همهی مردم را متهم کنم اما در بین ما افرادی هستند که حد اقل احترام و ارزشی برای کسی غیر از خود قائل نیستند . و من روی صحبتم با آنهاست.
چرا. . . ؟ چرا آنها را نباید ببینیم؟ چون شاید همشهری ما نیستند ؟ چون از طبقهی پایین اجتماع هستند؟ گناه آنها چیست؟
به راستی مسئول کیست؟ چه کسی باعث شده که شهر ما اینقدر بی رحم باشد؟ و پدر خانواده هر قدر تلاش کند نتواند حتی برای زنده ماندن امرار معاش کند و مجبور شود جگرگوشهی خود و فرزند خود را به این جهنم وارد کند جهنمی به نام بازار کار . راستی اگر ما بجای آنها بودیم چکار میکردیم؟ اگر میدیدی که فرزند عزیزت مجبور است از صبح تا شب به دور از هر گونه امنیتی کار کند و تو هیچ کاری نتوانی بکنی، کتک بخورد و تو خبر دار نشوی، گریه کند و تو نباشی که پناه اشکهایش باشی، بترسد و تو نباشی که در آغوشش بگیری، و اگر کسی او را بدزدد دیگر امیدوار به بازگشتش نباشی ؟، چکار میکردی؟ البته باید عذر مرا بپذیرید که اینقدر دردناک و بیپرده مینویسم اما اینها واقعیتهای روزگار ماست . امروزه قاچاق کودکان در جهان مقام سوم را دارد. بله اینها واقعیتهایی است که از آن غافلیم . فکر نکنیم که اگر در خانهی خود نشسته ایم و زندگی میکنیم همه اینطور راحت هستند. باید عمیق تر به اطراف خود نگاه کنیم شاید در همسایگی تو کسی باشد که امشب بچه اش با شکم گرسنه خوابیده باشد و شاید مقدار غذایی که در سطل زباله ریختی مشکلش را حل میکرد . شاید اگر به او سر میزدی و مشکلاتش را میدیدی میتوانستی برایش کاری بکنی، الآن هم دیر نشده از جایت برخیز و برو در یک گوشه بنشین و خوب به این مسائل فکر کن و فکر کن که چکار باید کرد . از فردا وقتی آنها ( کودکان ) را دیدی مثل هر روز به آنها نگاه مکن آنها را همانطور که هستند نگاه کن به ظاهرشان کاری نداشته باش بلکه دل پاکشان را ببین که چقدر در معرض خطر قرار دارد. تا آلوده نشده باید برایشان کاری کرد.
اگر کسی فکری نکند نباید فردا به آنها بگوییم چرا دزد شدی، چرا قاتل شدی، چرا معتاد شدی، و چرا . . . ؟
باید کاری کرد تا آنها هم زندگی کنند. همانند همهی کسانی که زندگی میکنند.
21/6/1385
داداش کوچولو
باعرض سلام خدمت دوستان:
باید از شما دوستان عذر خواهی کنم . من ادامه مطلب قبل رو تو وبلاگم گذاشتم اما به کلی به هم ریخت و همون لحظه کارت اینترنتم تموم شد . در حال حاضر تو مسافرت هستم . انشاالله هر وقت رفتم خونه ادامه ی مطلب رو میذارم تو وبلاگ.
التماس دعا
زندگی کردن یا زنده بودن
شب هنگام وقتی همه در خواب بودند من در گوشه ای نشسته بودم و خواب به چشمانم نمیآمد. ذهنم مشغول بود. داشتم به این موضوع فکر میکردم که انسانها چگونه زندگی میکنند و از چه راهی زندگی خود را اداره میکنند. با ذهن خود افکارم را به تصویر میکشیدم و میدیدم که همه دارند تلاش میکنند اما هر کس به طریقی. نانوایی را میدیدم که صبح خیلی زود قبل از روشن شدن هوا برای نان در آوردن نان میپخت، به انتهای کوچه نگاه میکردم میدیدم که رفتگری دارد جارو میکند تا لقمه نانی بدست آورد. کمی که بیشتر میگذشت و هوا روشنتر میشد مغازه دارها را میدیدم که برای بدست آوردن روزی، مغازه هایشان را باز میکردند. کم کم چهرهی شهر داشت تغییر میکرد و شهر لحظه به لحظه شلوغتر میشد. معلمی را میدیدم که داشت به مدرسه میرفت تا به شاگردانش درس زندگی بدهد و کودکانی را می دیدم که با شادمانی و طراوت وتازگی خود چهرهی زیبایی به شهر داده بودند و برای آماده شدن برای زندگی به مدرسه میرفتند. کارمندهایی را میدیدم که برای ادارهی امور شهر به ادارههای خود میرفتند. همه داشتند برای زندگی بهتر سعی میکردند. اما در این میان افراد دیگری نیز بودند که شاید زیاد به چشم نمیآمدند. به پشت چراغ قرمز که رسیدم کودکی دستمال بدست را دیدم که با دستمال خود شیشهی خودرو را مات و کثیف کرد و راننده برای دلخوشی اش مقداری پول به او داد به سمت راست خود نگاه کردم یکی دیگر از این کودکان را دیدم که آدامس میفروخت و به راننده ها التماس میکرد که از او آدامس بخرند. از ماشین پیاده شدم و به راه خود ادامه دادم کمی جلوتر را نگاه کردم و دیدم زنی دارد گریه میکند اما گریه اش طبیعی نیست چون اشکی از چشمانش نمیچکد و کودکی با بدنی زخمی جلوش بر روی زمین افتاده و او برای بدست آوردن لقمه نانی کودکی را که ادعا میکند مادرش است به نمایش گذاشته بدان امید که شاید دل کسی بدرد آید و پولی به او دهد. به میان بازار رفتم تا از این صحنهی دلخراش فرار کنم اما آنجا نیز این کودکان بودند. در گوشه ای ایستادم و به آنها خیره شدم . یکی داشت کفش های مردم را واکس میزد یکی با کسیههای پلاستیکی در میان مردم میگشت کمی آنطرفتر یکی با کیسهی بزرگی که در دست داشت آشغال ها را زیر و رو میکرد و برای بدست آوردن لقمه نانی تلاش میکرد . به داخل رستوران نگاه کردم دیدم کودکی با دستمال میزها را تمیز می کرد . از آنجا نیز رفتم به خیابان که رسیدم دیدم دخترکی گل فروش دارد به مردم گل میدهد و در عوض مقدار کمی پول میگیرد . دیگر طاقت دیدن این صحنه ها را نداشتم به همین دلیل به داخل محله ای از محله های شهر رفتم آنجا دیگر بازار و خیابانی نبود . اما این کودکان بودند. صدایی شنیدم و به طرف صدا رفتم دیدم . . . .
ادامه دارد . . . .
در هوس افزون و در عقل اندکیم
سالها داریـــــــم اما کــــودکیـــم
جان رها کردیــــم و در فــکر تنیم
تـــن بمرد و در غم پیــــــرا هنیم