. . . یه شب رفتم خونشون البته نمیشه بهش گفت خونه یه اتاق بود که دیوارای گلیش داشت می ریخت کف اتاق برآمدگی های وحشتناکی داشت عرض اتاق به ۵/۱ متر نمی رسید و نمی شد در عرض اتاق خوابید همه ی زندگیشون همون اتاق بود و یه کم وسایل در گوشه ی اتاق و ماهی ۳۰ هزار تومان اجاره که باید می دادن . اون شب خیلی دلم گرفت وقتی دیدم ابوالفضل کوچولو با آب و تاب داشت برام از اسباب بازی هایی که داشت میگفت و طرز کارش رو برام توضیح می داد ولی اسباب بازی هایی که خیلی ساده و ابتدایی بودن . ابوالفضل بچه ی با استعدادیه و نمرات نوبت اولش همش ۲۰ شده ولی یکی نیست که یه جایزه ی کوچولو براش بخره . یه مساله ای که ذهن منو مشغول کرده اینه که اون به هیچ وجه حاضر نیست که به باباش بگه (بابا) اصلا دوستش نداره . میگه اون همش منو با کمربند میزنه منم دوستش ندارم . یه روز بهم گفت امروز عباس منو زده من گفتم عباس کیه گفت بابام . این اولین باری بود که ازش شنیدم به باباش گفت بابا . در کل وضعیت روانی خوبی نداره البته مشکل روانی نداره ولی اگه با این وضعیت پیش بره ممکنه دچار مشکل بشه.
از شما دوستان می خوام که راهنماییم کنین چه کار کنم و براش دعا کنین که مشکلش حل بشه .
جدیدترین فیلترشکن ها در safafilter.blogfa.com
نوشتههات جالبه موفق باشی