داداش کوچولو
داداش کوچولو

داداش کوچولو

زندگی کردن یا زنده بودن

 زندگی کردن یا زنده بودن

 

شب هنگام وقتی همه‌ در خواب بودند من در گوشه ای نشسته بودم و خواب به چشمانم نمی‌آمد. ذهنم مشغول بود. داشتم به این موضوع فکر می‌کردم که انسانها چگونه زندگی می‌کنند و از چه راهی زندگی خود را اداره می‌کنند. با ذهن خود افکارم را به تصویر می‌کشیدم و می‌دیدم که همه دارند تلاش می‌کنند اما هر کس به طریقی. نانوایی را می‌دیدم که صبح خیلی زود قبل از روشن شدن هوا برای نان در آوردن نان می‌پخت، به انتهای کوچه نگاه می‌کردم می‌دیدم که رفتگری دارد جارو می‌کند تا لقمه نانی بدست آورد. کمی که بیشتر می‌گذشت و هوا روشن‌تر می‌شد مغازه دارها را می‌دیدم که برای بدست آوردن روزی، مغازه هایشان را باز می‌کردند. کم کم چهره‌ی شهر داشت تغییر می‌کرد و شهر لحظه به لحظه شلوغ‌تر می‌شد. معلمی را می‌دیدم که داشت به مدرسه می‌رفت تا به شاگردانش درس زندگی بدهد و کودکانی را می دیدم که با شادمانی و طراوت وتازگی خود چهره‌ی زیبایی به شهر داده بودند و برای آماده شدن برای زندگی به مدرسه می‌رفتند. کارمندهایی را می‌دیدم که برای اداره‌ی امور شهر به اداره‌های خود می‌رفتند. همه داشتند برای زندگی بهتر سعی می‌کردند. اما در این میان افراد دیگری نیز بودند که شاید زیاد به چشم نمی‌آمدند. به پشت چراغ قرمز که رسیدم کودکی دستمال بدست را دیدم که با دستمال خود شیشه‌ی خودرو را مات و کثیف کرد و راننده برای دلخوشی اش مقداری پول به او داد به سمت راست خود نگاه کردم یکی دیگر از این کودکان را دیدم که آدامس می‌فروخت و به راننده ها التماس می‌کرد که از او آدامس بخرند. از ماشین پیاده شدم و به راه خود ادامه دادم کمی جلوتر را نگاه کردم و دیدم زنی دارد گریه می‌کند اما گریه اش طبیعی نیست چون اشکی از چشمانش نمی‌چکد و کودکی با بدنی زخمی جلوش بر روی زمین افتاده و او برای بدست آوردن لقمه نانی کودکی را که ادعا می‌کند مادرش است به نمایش گذاشته بدان امید که شاید دل کسی بدرد آید و پولی به او دهد. به میان بازار رفتم تا از این صحنه‌ی دلخراش فرار کنم اما آنجا نیز این کودکان بودند. در گوشه ای ایستادم و به آنها خیره شدم . یکی داشت کفش های مردم را واکس میزد یکی با کسیه‌های پلاستیکی در میان مردم می‌گشت کمی ‌آن‌طرف‌تر یکی با کیسه‌ی بزرگی که در دست داشت آشغال ها را زیر و رو می‌کرد و برای بدست آوردن لقمه نانی تلاش می‌کرد . به داخل رستوران نگاه کردم دیدم کودکی با دستمال میزها را تمیز می کرد . از آنجا نیز رفتم به خیابان که رسیدم دیدم دخترکی گل فروش دارد به مردم گل می‌دهد و در عوض مقدار کمی پول می‌گیرد . دیگر طاقت دیدن این صحنه ها را نداشتم به همین دلیل به داخل محله ای از محله های شهر رفتم آنجا دیگر بازار و خیابانی نبود . اما این کودکان بودند. صدایی شنیدم و به طرف صدا رفتم دیدم . . . .

ادامه دارد . . . .

نظرات 3 + ارسال نظر
جودی آبوت سه‌شنبه 21 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 06:54 ق.ظ http://judy-abbott.blogsky.com

سلام داداش کوچولوی قشنگم . دلم خیلی گرفته می دونی آخه شاید فقیر و نباشم ولی خیلی احساس پوچی و ناامیدی می کنم آخه دوستای دورو برم افرادی هستند نالایق موفق باشی

رویدرى پنج‌شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 03:22 ب.ظ

بهتر بود عکس أن یسر بجه هم از سایت بازتاب و یاغیر بازتاب به وبلاک خود انتقال مى دادى .... اما به هر حال وضعى غیر انسانى بود اما متاسفانه کهکاهى شاهد صحنه هایى بدتر از أن هم هستیم موفق باشى همشهرى من

باقری جمعه 24 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 02:05 ق.ظ http://arousal25.blogfa.com

سلام
تبریک میگم اعیاد و التماس دعا دارم
این رو زها دنبال حل یه مشکلاتی بودم .
شاید تنها رفتن چاره کارنباشه ،بعضی وقتها باید به جای اینکه از مشکلات رد بشی ،باید واسه پیدا کردن خود ت از وسط مشکلات بگذری به هر حال برام دعا کن
راستی یه سئوال دارم کمی خصوصی یه
در مورد وبلاگ جدیدت مبارکه و برای عوض کردن قالب کافی به وب هایی که طراحی فقالب دارن سر بزنی و کد قالب ها را در قسمت کد های قالب بعد از پاک کردن کد های قبلی کپی کنی و بعد اگه لازم باشه بعضی هارا در قسمت ویرایش آرشیو قالب کپی کنی
یه آدرس برای قالبها
www.irLearn.com
کاش صدا بودم وسکوت غم انگیز صحرا را می شکستم.
کاش امید بودم و خود را به انسان های خسته دل به انسانهائی که چشم هایشان فقط نابسامانی ها را می بینند هدیه کنم.
کاش کبوتر قاصدی بودم وبه دلهای زخم خورده به چشمهای به خون نشسته به بغض های مصلوب شده به فریادهای مسکوت مانده پیامی می بردم .
پیامی که واژه هایش این معنا را دهد.
هنوز هم می توان به دنیای ستمگر لبخند زد.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد